- پلان اول: فلج شدن ستون خانه
«تهمينه بانو» مادر اين خانه است. او 14ساله بود كه لباس سفيد عروس را بر تن كرد و مثل همه تازهعروسها با هزار و يك آرزو و البته با اجازه بزرگترها «بله» را بر زبان جاري ساخت. اينطور كه از شواهد پيداست روزگار آنطور كه بايد به كام اين مادر شيرين نبوده است. او ميگويد: «پدرم با درآمد حلال كارگري 7فرزندش را بزرگ كرد. ما از همان بچگي پرتوقع و دندانگرد بار نيامده بوديم. دنياي آرزويهاي كودكي ما قابل مقايسه با آرزوهاي بچههاي امروز نيست. داشتن يك زندگي معمولي و آرام نهايت آرزويم بود. تا به اين سن هيچگاه چشمام بهدنبال زندگي و مال و منال كسي نبوده. زندگي مشتركم را بدون هيچ تشريفاتي در خانه پدري همسرم در كنار 9نفر از اعضاي خانوادهاش آغاز كردم. همسرم مرد زحمتكشي بود و در يك كارگاه سنگبري كار ميكرد. كم يا زياد دستمان جلوي كسي دراز نبود. بعد از چند سال توانستيم خانهاي كوچك در افسريه خريداري كنيم و زندگيمان را با تربيت 5فرزند پيش ببريم».
تا اينجاي زندگي همه چيز معمولي و تحت كنترل است اما رفتهرفته دفتر زندگي اين خانواده جور ديگري ورق ميخورد. مادر نفسي بلند ميكشد و با گوشه چادر چشمهاي بارانياش را از ما پنهان ميكند و ميگويد: «يك شب همسرم دچار تب شديدي شد. با درمانهاي خانگي تبش را پايين آوردم اما فردا صبح متوجه شديم كه ديگر نميتواند پاهايش را حركت دهد. به تشخيص دكتر نزدن واكسن فلج اطفال در كودكي سبب بروز چنين نقصي در او شده بود. در آن لحظه نميدانستم كه بايد از سهلانگاري مادرشوهرم گلايه كنم يا از بد اقبالي خود ناله كنم....»
اين سرپرست خانواده بهمدت 30سال از همسر فلجش پرستاري كرد و به ناچار براي تأمين هزينههاي درمان همسر و نيازهاي فرزندانش خانه را فروخت و مستأجري را تجربه كرد. ميگويد: «2فرزندم را آبرومندانه راهي خانه بخت كردم. يكي از پسرانم بنا به دلايلي از همسرش جدا شد و با 3دخترش در كنار ما زندگي ميكنند. پسرم بهدليل فشارهاي زندگي 2بار دچار سكته قلبي شد و تنها سرمايهاش را كه ماشين بود فروخت تا مهريه همسرش را پرداخت كند و از آن زمان به بعد هم بهدليل مشكلات عصبي و بيماري قلبي و مهمتر از همه نداشتن حرفه و تخصص خاصي قيد كار را زده و بيكار مانده است. پسر دومام نيز بهدليل نارسايي كليه، چندان توان كار كردن ندارد و او هم بيكار در خانه است».
- پلان دوم: مادر در كسوت ستون منزل
تقريبا نزديك به 9سال است كه جاي خالي پدر در اين خانه احساس ميشود و مشكلات همچنان بر قوت خود باقي است. توان جسمي حاجخانم با توجه به بالا رفتن سن، بيماري قلبي و آرتروز دست و پا رو به كاهش است و به همين دليل تنها هفتهاي 2بار ميتواند به نظافت منازل مردم بپردازد و اين يعني كاهش درآمد خانواده. او در حال حاضر ماهي 400هزار تومان درآمد دارد؛ درآمدي برابر با اجاره خانه كه البته به اين مبلغ هزينه برق، گاز و آب هم اضافه ميشود.
تهمينهبانو ميگويد: «حدود 30سال است كه براي تأمين امورات زندگي درمنزل ديگران كار ميكنم. پيش از اين درآمدم بيشتر بود چرا كه هر روز در خانههاي مختلفي كار ميكردم اما ديگر توان سابق را ندارم. اگر كمكهاي خيريه و اطرافيان و در اين چند سال اخير يارانه نبود نميتوانستم از عهده تأمين اجاره خانه و مخارج زندگي بربيايم».
وقتي حرف از اجاره خانه ميشود مادر قصه ما كه گويي داغ دلش تازه شده، ميگويد: «الان 2ميليون تومان پول پيش دادهام و ماهي 400هزار تومان اجاره ميدهم. اگر نتوانم رضايت صاحبخانه را جلب كنم بايد بهدنبال خانه باشم... اين روزها حتي در مناطق پايين تهران هم كمتر كسي خانهاش را به 7نفر اجاره ميدهد و اگر هم موردي پيدا شود كرايه زيادي ميخواهند». توصيف درد و مشكل آدمها كار آساني نيست و با هر قلم و ادبياتي هم كه انتقال داده شود قابل درك و لمس نخواهد بود. تهمينهبانو با وجود همه مشكلات نهتنها از پروردگارش گلايهمند نيست بلكه لحظهاي از شكرگزاري غافل نميشود. ميگويد: «نميتوان با تقدير و سرنوشت جنگيد اما ميتوان با مشكلات مبارزه كرد همانطور كه فرزند آخرم با بيماري سرطان ميجنگد».
- پلان سوم: سرطان فرزند
تقريبا 2سال پيش بود كه اعضاي خانواده متوجه تغييراتي در ظاهر «محسن» شدند. وقتي صحبت به بيماري پسر كوچك خانواده ميرسد تهمينهخانم ديگر قادر به كنترل بغضش نيست و با همان چشمان گريان ميگويد: «نزديك به 2ماه بود كه گلوي پسرم ورم كرده بود؛ ورمي كه روزبهروز بزرگتر ميشد. محسن شاگرد مكانيك بود و مرا در تأمين مخارج خانه ياري ميكرد. براي به دكتر رفتناو اصرار ميكردم اما از اينكه هزينهاي به ديگر مخارجمان اضافه شود هراس داشت و زير بار نميرفت تا اينكه نفس كشيدنش با مشكل مواجه شد. وقتي هم كه به دكتر رفت با انجام آزمايشهاي مختلف متوجه شديم كه او مبتلا به سرطان حنجره شده است. ابتدا گلويش را سوراخ كردند تا هم عفونتهاي جمع شده در حنجرهاش را تخليه و هم راهي براي تنفسش باز كنند و بعد از آن شيميدرماني و پرتودرماني را برايش تجويز كردند كه در اين مدت بهصورت يك خط در ميان درحال مداواست.»
هزينه ابتدايي درمان محسن نزديك به 2ميليون و 200هزار تومان بود كه مادر براي تأمين آن مجبور به فروش چند تكه اثاث منزل شد و در كنار آن زير بار قرض هم رفت كه هنوز نتوانسته است آن را ادا كند. از مادر ميپرسم كه منظورش از درمان يك خط در ميان چيست؟ كه در پاسخ ميگويد: «هفتهاي 35هزار تومان هزينه شيميدرماني پسرم ميشود. دكترها گفتهاند هفتهاي يكبار اما متأسفانه ما هر وقت پول داشته باشيم ميتوانيم محسن را براي رفتن به شيميدرماني راهي بيمارستان كنيم... تا الان هم بيشتر هزينه درمانش را قرض كردهام و نميدانم كه عمرم كفافپرداخت اين بدهيها را ميدهد يا كه دردسري ميشود براي فرزندانم...».
مكثي ميكند و سپس ادامه ميدهد: «حسرتهاي زيادي بر دل دارم اما مهمترينشان شفاي پسرم است كه بارها و بارها از خدا خواستهام. دلم نميخواهد شاهد ضعيفشدن و آبشدن جسمش باشم. هرسرفهاي كه ميكند قلبم تير ميكشد. دلم براي شنيدن صداي رسا و محكمش تنگ شده است. موهايش در حال ريختن است. بچههايم را با بدبختي و آبرومندانه بزرگ كردهام اما دوست ندارم نوههايم در سختي و باحسرت قد بكشند. براي آنها هميشه آرزوي خوشبختي دارم.»
- پلان چهارم: آرزويهاي رنگي زندگي
«مريم» نوه 17ساله حاجخانم است كه تقريبا 13سالي ميشود كه روزهايش را در كنار مادربزرگ و عموهايش شب ميكند و شبهايش را روز. آرزوهايش مثل همه دخترهاي هم و سن سالش است. مريم با دلي پر از روزگاري كه ناخواسته برايش رقم خورده، ميگويد: «از وقتي كه به ياد دارم مادرم تنها يك اسم و فاميل در شناسنامهام بوده و بس. شايد براي شما درد نباشد اما براي من و 2خواهر ديگرم درد است كه حسرت شنيدن واژههاي محبتآميز، در آغوش كشيده شدن و بوسيده شدن، دست نوازش بر سر كشيدن و حتي شانه كردن موهايمان توسط مادرمان بر دلمان مانده است».
او كاملا شرايط مادرش را كه بهدليل بيماري اعصاب و روان آنها را ترك كرده است درك ميكند اما سؤالي كه در ذهنش هميشه بيجواب مانده اين است كه چرا بيمهري و بدبختي حق من و خواهرانم شده است؟ سؤالي كه تو را فقط به سكوت وا ميدارد و ميداني كه بيان دليلهاي فلسفي و منطقي دردي از كمبودهاي اين دختركان دوا نخواهد كرد.
مريم عطاي ادامه تحصيل را در همان مقطع اول دبيرستان به لقايش بخشيد تا هزينهاي به ديگر هزينههاي مادربزرگ اضافه نكند. خواهر 14سالهاش هم درسش را تا كلاس هفتم ادامه داد و از آن به بعد مونسي شد براي خواهر بزرگتر. آنها هم دوست دارند ادامه تحصيل بدهند اما شهريه مدارس براي آنها تبديل به غولي شكستناپذير شده بود. خواهر 7سالهشان هم يك كلاس اولي است كه بهدليل داشتن انحراف شديد چشم و لكنت زبان چندان در درس خواندن موفق نيست اما اين دو خواهر تمام تلاششان را ميكنند كه نگذارند او هم از لذت آموختن محروم بماند. مريم در ادامه برايمان اينگونه تعريف ميكند: «ما از همان ابتداي كودكي شاهد درگيري و مشاجره بين پدر و مادرمان بوديم. البته پدرم هم از ناراحتي اعصاب رنج ميبرد. هميشه اختلافنظرهايي بين پدر و عمويم شكل ميگيرد و در كنار ديگر مشكلات و فشارها، پدرم دچار حملههاي عصبي ميشود و اينجاست كه ناخواسته دستش روي ما بلند ميشود. ما هم دوست داريم اتاق مستقل داشته باشيم».
چند سالي هست كه خريد لباسهاي دلخواه و نو براي اين 3دختر معصوم به يك آرزو تبديل شده است. آنها به ناچار مجبورند لباسهاي دست دومي را بپوشند كه مادربزرگ از صاحب خانههايي كه در منازلشان كار ميكند ميگيرد. آرزوي مريم اين است كه بتواند كاري براي خود دست و پا كند تا نقشي در تأمين حداقل نيازهاي زندگي خود و خواهرانش داشته باشد. ميگويد: «دروغ چرا! وقتي خودم را با هم سن و سالهايم مقايسه ميكنم خجالت ميكشم. از پدرم خيلي متوقع هستم اما وقتي به حال و روزش نگاه ميكنم توقعاتم را قورت ميدهم. پدرم مرد بيغيرتي نيست اما بهدليل مشكل اعصاب و ناراحتي قلبي توان كار كردن ندارد، ضمن اينكه كسي هم به او كار نميدهد».
تنها سرگرمي اين دختركان تماشاي تلويزيون است. آنها جزو طرفداران پروپا قرص برنامههاي ماه رمضان هستند، مريم ميگويد: «شايد باورتان نشود اما تماشاي هر ساله برنامههاي ماه رمضان به ما آرامش ميدهد. وقتي از طريق اين برنامهها درد امثال ما به گوش مردم ميرسد ديگر احساس تنهايي نميكنيم. البته اصلا خوب نيست كه آدمها سفره دلشان را براي همه باز كنند و از بدبختيهايشان ناله كنند اما گاهي اوقات بايد دردها را فرياد زد».
سال گذشته مريم با موتور تصادف كرد و پاي چپش بهدليل جراحت وارده زير تيغ جراحي رفت و چند قطعه پلاتين در پايش جا ساز شد. دكتر بعد از گذشت يك سال، عمل مجددي را براي خارج كردن پلاتينها از پايش توصيه كرده است اما از آنجا كه تأمين هزينه عمل از عهده خانواده خارج است يك نگراني به ديگر نگرانيهاي مريم اضافه شده است چراكه به گفته پزشك اگر پلاتينها از پايش خارج نشوند بهدليل عدمرشد استخوان يك پايش از پاي ديگرش كوتاهتر خواهد شد. با تمام اين مشكلات مريم همواره شكرگزار خداوند است و با لبخندي ميگويد: «از خدا كه نميشود طلبكار بود. مطمئن هستم كه خدا به موقع ناز ما را هم ميكشد و زندگي را براي ما رنگي ميكند».
- شما چه ميكنيد؟
تهمينهبانو پيرزني است كه خرج خانواده 7نفره را ميدهد و پسر 37سالهاش به سرطان حنجره دچار است. اين خانواده با مشكلات مالي عديدهاي دست و پنجه نرم ميكنند. شما در اين زمينه چه ميكنيد؟ به 30003344 پيامك بزنيد يا با شماره تلفن 23023676 تماس بگيريد.
نظر شما